سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم

 

 ●....پنج شنبه 86 اسفند 16 - ساعت 11:30 عصر

دلنوشته خادم الزهرا

امان ازین دل دیوونه…امروز بدجوری زده به سیم آخر…اینروزا خودمم نمیدونم دلم چشه و هوای کجا رو داره؛ اینروزا به هرجا نگاه می کنم چشام تاب نمیاره…اون از دیروز که اتوبوسای دانشگاه عازم جنوب شدند و باز هم شهدا بهم فهموندند که چقدر ازشون دور شدم و بهمون اندازه چقدر بی لیاقت ؛دیروز وقتی دیدم اتوبوسا دارن میرن تاب نیاوردم، دنبال یه جای خلوت بودم که عقده نطلبیده شدن این دوسال رو خالی کنم…کنار یه نیمکت توی محوطه نشستم و زل زدم به آسمون؛چقدر آسمون اینجا شبیه آسمون جنوب بود…وزش باد دلم رو از جا کند و برد طلائیه،شلمچه،و دوکوهه….نمی خوام اینبار از جایی بگم که حتی از درک یه صحنه ش هم عاجزم…اینبار دلم لابلای ورق های آلبومم سرگردون بود…با یه عکس پر می کشید تا مدینه و با عکس دیگه هوای سفر به مشهد رو می کرد…با عکس بقیع میون میله ها جا خوش می کرد و با عکس گنبد خضرا تا روی گنبد اوج می گرفت…هنوز روی گنبد سبز رسول پراش رو نبسته بود که دیدن گنبد طلای آقا پرش میداد تا مشهد؛به بهونه ی آب و دون از گنبد پایین میومد ولی وقتی نگاه به بال های خاکیش میکرد دلش برای خاک بقیع تنگ می شد…عجب حکایتی شده این دل من،مثل یه حلقه دور میزنه؛از خاک بقیع پر میزنه تا گنبد خضرا و از اونجا تا گنبد طلا…

یادش بخیر اون روزایی که سعی می کردم ثانیه به ثانیه حضورم رو به ذهنم بسپارم،دلم نمی خواست حتی صحنه ای از بقیع رو از دست بدم…تمام شوقم این بود که درب بقیع باز بشه و تکیه بدم به دیوارش و فقط خیره بشم به قبور ائمه…تمام اشتیاقم این بود درب مسجد النبی باز بشه و نسیم بهشت رو از فاصله منبر و محراب تمنا کنم...تمام امیدم این بود شبا به یکی از ستون های داخل حیاط مسجد تکیه بدم و تو تاریکی شب دنبال یه تلالو از بقیع چشم به سیاهی بدوزم...تمام دلخوشیم این بود که یه جایی بشینم که یه چشمم به گنبد سبز نبوی باشه و چشم دیگه ام به تل خاک بقیع...چقدر سریع دقایق از حرکت ایستاده گذشت و چقدر زود زمان سپری شد...

یادش بخیر اون روزی که با بچه ها از باب الرضا وارد  شدیم ،سیاهی شب و سپیدی برف زیر نور چراغای صحن جامع چقدر دیدنی شده بود...هر روز از نماز صبح تا طلوع آفتاب وقت بود با آقا درد دل کنی؛ طلوع خورشید از پس گنبد طلایی دلم رو آتیش میزد،هربار که با طلوع خورشید آسمون آبی از پس گنبد سبز هویدا می شد یه نیم نگاهی به بقیع می کردم،کبوترا برای ائمه بقیع گنبدی درست می کردند از جنس پر و کبوتر...

صف های نماز ظهر وعصر حرم دلم رو کباب می کرد؛نزدیک به اذان ظهر زائرا رو از بقیع بیرون می کنند،وفتی صفوف نماز داخل صحن و حیاط مسجدالنبی تشکیل می شد بقیع خلوت ترین مکان مدینه می شد...

غروبای مشهد یه حال غریبی داره دلم رو هوایی می کرد؛موقع غروب سرخی آسمون تازه میشه همرنگ دل زائرای بقیع،انگار زمین و آسمون میشن یه گوله آتیش مثل دل زائرایی که وقت وداع  چاره ای جز اشک ندارند و همونم باید از چشم شرطه ها مخفی کنند...روزایی که مسافر مشهد بودم دلم زائر مدینه بود...

وداع با آقا امام رضا برام همیشه سخت بود و اینبار سخت تر از همیشه ؛ اینبار عقده یه دل سیر گریه رو از مدینه با خودم به ایران اورده بودم، فکر می کردم اینبار برخلاف دفعات قبل با یه دل پر از عقده میام و با دلی سبک شده و آرووم بر می گردم ولی اینبار سنگین تر از همیشه برگشتم...

هنوز عقده یه دل سیر گریه روی دلم سنگینی می کنه...

گفتنی ها رو سال قبل گفتم...برای همین نوشته های قبلی رو توی صفحه گذاشتم

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●همراهی عرشسه شنبه 86 دی 25 - ساعت 6:25 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    "بسم رب الحسین" 

    عرش غلغله ای برپاست...دقایقی بیشتر به وعده نمانده...ملائک خود را برای بزمی خوش آماده می کنند..مهمانی عزیز...عزیزترین گل بوستان احمد...دردانه ترینِِ دردانه خدا..قدسیان دروهمی موهوم به نظاره نشسته اند، این حس را تاکنون چندین بار تجربه کرده اند، ذهن زمانه را بکمک می طلبند...

    50 سال پیش...آنروزی که قرار بود محمود الهی را تاعرش همراهی کنند تا بهشت را به نور مصفای مصطفی آذین بندند، روح روحانی احمد پابست زمین نبود ولی دل دردانه محمد هنوز تاب مصیبت نداشت، پیکر پیامبر به ودیعه در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد، عرش غرق سرور حضور حضرت بود و زمین سوگوار ازدست دادن سید المرسلین...

    پگاهی نپایید غنچه نشکفته علی و زهرا اولین میهمان جدش در بهشت گردید، محسن به زمینی پانگذاشت که قدر رسول و ولی و دردانه خدا را نمی دانند، محسن نیامده با دنیایی وداع کرد که غصب ولایت ستایش می شد و دفاع از ولایت نکوهش؛عرش را غنچه ای نشکفته معطر ساخت بود و زمین را سندی جاویدان شرمنده...

    ...ایام الحزن زمانه را به پایان بود، ملائک مقیم بیت الزهرا بودند که به اذن الهی ریحانه را تاعرش همراهی کنند تا بهشت را به عطر خالص یاس معطر سازند؛ روح خسته زهرا خواهان ماندن نبود ولی دل علی هنوز تاب تنهایی نداشت؛پیکر نیلی پاره تن پیامبر در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش لبریز زمزمه سبز زهرا شد و زمین بیت الاحزان همیشگی ماتم فاطمه...

    ...از اول رمضان فرشته ها روز شماری می کنند،وعده الهی محقق می شود،بی کسی علی در روی زمین رو به پایان است؛ رمضان که به نیمه رسید هلهله ملائک را هیاهوی مبهمی احاطه می کند؛ سحرکاه 19 رمضان بالهای خونی فرشتگان نوید تحقق وعده الهی می داد،محراب سرخ کوفه بالهایی شد برای پروار پرستوی خسته زهرا...کاروان ملائک برای بدرقه علی تاعرش اعلی صف کشیده اند تا بهشت را به هوای حضور حیدر احاطه کنند؛ روح عرفانی علی را علاقه ای به زمین نبود ولی دل حسنین هنوز تاب یتیمی نداشت، فرق شکافته علی مظلومانه در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش مالامال از مکنت مرتضی بود و زمین ماتم سرای ابدی مظلومیت مولی الموحدین...

    حضور بهشتیان را سروری باید،دهه سکوت روبه پایان است و اجر صبر حسن نزدیک؛قطرات زلال آب سرچشمه ای شد برای پرواز حسن به جوار قرب الهی،تشت پراز خون نویدگر دوباره ای به تحقق وعده الهی شد...قدسیان برای مهمانی حسن در عرش اعلی به انتظار ایستاده اند تا بهشت را به حُسن حَسن سرشارسازند؛ روح ملکوتی مجتبی را میلی به ماندن نیست وای دل حسین هموز تاب بی کسی نداشت؛ جگر پاره پاره حسن امانت در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد؛ عرش سراسر مست سور حسن شد و زمین غمکده ای دائم برای غربت غریب مدینه...

    ...واکنون نیم قرنی از جدایی دوپاره از یک واحد می گذرد،حضور بهشتیان را سیدی دیگر از اهل کسا آرزوست،آخرین پنج تن امروز مهمان چهارتن دیگر خواهد بود...درعرش و فرش غلغله ای برپاست؛ زمینیان سوگوارندو آسمانیان شادان...امروز خزان زمین گشت و بهار بهشت، زمین در خزانی سرخ شاهد خم شدن و به خاک افتادن سروی رعناست و بهشت شاهد روییدن لاله ای زیبا؛در گلستان بهشت 72 گل شکوفا شده و دربیابان بلا 72 درخت تناور خشکیده...از آسمان تا زمین پلی ست از حضور فرشتگان؛ تمامی ملائک و قدسیان برای همراهی حسین تاعرش اعلی پیشقدم شده اند تا بهشت را به زمزم حضور حسین سیراب سارند؛ روح عاشق اباعبدالله را قصدی برای ماندن در زمین نبود ولی دل زینبین هنوز تاب بلا نداشت؛پیکر پاره پاره پسر فاطمه پایدار در زمین ماند و روحش مهمان عرش اعلی شد...عرش غلغله ای برپاست؛ عرش همنوای فرش غرق در اشک و آه بود؛ ملائک رغبتی به بازگشت به عرش ندارند،تمامی عرش اینبار مهمان زمین اند،روح پنج تن اینبار در زمین ماند؛هنوز تمامی وجود احمد و فاطمه و علی و حسن و حسین در زمین باقی ست...کاش اذن بود تا روح زینبین را هم ببرند،ببرند تاعرش...تا اریکه سرخ حسین تا قصر سبز حسن...قدسیان را توان دل بریدن ازین کاروان نیست..اینبار بهشتیان همراه کاروان می مانند؛همراه می شوند تا کوفه..تا شام...تا مدینه...

     



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●اشک و خونجمعه 86 آذر 30 - ساعت 11:22 صبح

    دلنوشته خادم الزهرا

    شبانگاهی ست و مسلم سرگردان کوچه های بی سرانجام کوفه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،در تاریکی شب دارالخلافه کوفه مجمع نامردانی ست که برای به خاک نشاندن سفیر حسین چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان کوفه سرگردانی مسلم را به نظاره نشسته اند...

    شبانگاهی ست و حسین سرگردان کوچه های بی سرانجام مکه،هرلحظه سربر دیواری می نهد،درتاریکی شب دارالحکومه مکه مجمع نامردانی ست که برای به خون نشاندن سفینة النجاة چاره جویی می کنند،سوسوی ستاره های آسمان مکه سرسپردگی حسین را به نظاره نشسته اند...

    این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیان نه چندان دور برای حمایت ولایت شمشیر کشیده اند؛واکنون همان مردم درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام ولایت را تنها گذاشته اند...مسلم خسته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد؛کنار خانه لختی می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛مسلم ساعتی ست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل مسلم امشب بارانی بارانی ست؛سجاده ای پراز عطر اقاقی پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...

    این شهر در روزگاری نچندان دور ام القری اسلام بوده است،مردم این شهر در سالیانی نچندان دور برای حمایت رسالت شمشیر کشیده اند؛واکنون درخانه های تاریک خود مخفی شده اند و وارث پیام رسالت را تنها گذاشته اند...حسین دلباخته تر از همیشه به درب خانه ای می رسد،کنار درب حانه کعبه می نشیند،صاحب خانه را به استمداد می طلبد؛حسین ساعتهاست که در خانه ای امن در این شهر ناامن آرام گرفته...دل حسین امشب بارانی بارانی ست،سجاده ای پر از عطر یاس پیش روی اوست و دلی سرشار از درد غربت...حرفها دارد با والای بی همتا...

    مسلم را بادست بسته به پیش حاکم می برند،درونش ولوله ای برپاست...مردم شهر بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف دارد و ذهن آشفته کوفیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...مسلم بر بلندای دارالخلافه یه آسمان بیکران الهی چشم دوخته، اشکهای روان مسلم بسان بارانی ست که از دل ابری مسلم باریدن گرفته...زمین کوفه همچون صدفی  برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب کوفیان به مسلم خیره مانده..مسلم را چه شده که اینگونه بیتابی میکند و خدای خویش را می خواند؟!!!

    حسین احرام از تن بدر می آورد،درونش ولوله ای برپاست..حاجیان بابهتی عجیب به او می نگرند،لبهای  به سکوت نشسته شان حکایت از هزاران حرف نگفته دارد و ذهن آشفته حاجیان را هزاران سؤال مبهم آشفته تر می سازد...حسین بر بلندای عرفات به آسمان بیکران الهی چشم دوخته،اشکهای روان حسین به سان بارانی ست که از دل ابری حسین باریدن گرفته...زمین عرفات همچون صدفی برای بلعیدن این قطرات بیتاب ست،شاید این قطرات در صدف زمین تبدیل به دری گرانبها شود!...چشمهای متعجب حاجیان به حسین خیره مانده...حسین را چه شده که اینگونه بیتابی میکند وخدای خویش را می خواند؟!!!

    مسلم مولای خویش را می بیند که با کاروانی از بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،مسلم کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را پیش رو دارند...مسلم چشمانی اشکبار را می بیند که از بی وفایی به خون نشسته اند؛مسلم مردانی را می بیند که با لبی عطشان و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...مسلم کودکانی را می بیند که بسان پدرانشان عزم میدان می کنند تامردانگی را معنای تازه ای بخشند؛ مسلم کاروانی را می بیند که از بی مهری کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پا به جایی گذاشته اند که مردمانش با نیزه و شمشیر برای استقبال مهیا شده اند..مسلم به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی مجروح و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...مسلم گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...مسلم خیمه گاهی می بیند پراز آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...

     

    حسین کاروان خویش را می بیند که با بنی هاشم و انصار به سمت کوفه عازم اند،حسین کاروانی را به نظاره نشسته که می دانند چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد و چه روزهایی را درپیش دارند...حسین چشمان اشکباری را می بیند که از بی وفایی کوفیان به خون نشسته اند،حسین زنانی را می بیند که بالبی تشنه و قلبی سیراب کوفیان حریص را به مبارزه می طلبند...حسین کودکانی را می بیند که به سان پدرانشان عزم میدان می کنند تا اسارت و آزادگی را معنای تازه ای بخشند؛حسین کاروانی را می بیند که از بی وفایی کوفیان به ستوه آمده اند،کاروانی را نظاره می کند که پابه شهری گذاشته اند که مردمانش باسنگ و کلوخ برای استقبال میهمان مهیا شده اند...حسین به کاروانی چشم دوخته که کاروانسالار با تنی کبود و خونین هنوز هم باصلابت ایستاده...حسین گلستانی می بیند که گلهایش پرپر و خونین مهمان زمین اند...حسین خیمه گاهی می بیند پر از آتش فتنه و غروبی سرختر ازشفق خون...

    دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای مسلم را نهیبی بر هم میزند...مسلم میان زمین و آسمان زمزمه می کند‌"حسین میا به کوفه..."....زمین پیکر مسلم را غرق بوسه می کند...خون مسلم در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت... 

    وراهی باز می کند از دل زمین به سوی عرفات...

    دیگر مجالی نیست...دقایق آخرین نجوای حسین را سکوتی غمبار فراگرفته...حسین پیشانی بر خاک زمزمه می کند"الهی رضا لرضائک وتسلیما لامرک..."...زمین پیشانی حسین را غرق بوسه می کند...اشک حسین در رگه های این خاک برای همیشه جریان خواهد داشت...

    وراهی باز می کند به سوی کوفه...



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  •  ●طفل عطشانیکشنبه 86 اردیبهشت 23 - ساعت 10:53 عصر

    دلنوشته خادم الزهرا

    به دوهفته ای میشه که دیگه دست دلم به نوشتن نمیرفت...نمیدونستم از چی بنویسم...دیگه نمی دونم از چی واز کجا بنویسم؟...دیگه نای نوشتن ندارم...اینروزا تصمیم گرفته بودم از کربلا بگم..دلم برای حرم ارباب تنگ شده بود...هربار که میومدم بنویسم دلم رضا نمیداد...نمی دونم چرا مثل دفعه های قبل دلم زودتر از قلمم پرواز نمی کرد...چشام زودتر از هوای دلم بارونی نمیشد...ولبام زودتر از نوشته هام زیارتنامه نمیخوند...انگار غبارغربت هوای دلم رو ابری کرده بود...همیشه صفحه نوشته هام سیاه بود وبی مفهوم مثل دلم...تصمیم گرفتم ننویسم..اونقدر که دلم خودش به التماس بیافته...صحن چشام مثل دلم خون بشه...لبام زیارت رو عاشقونه نجوا کنه...وقلم برای نوشتن بیتاب بشه...

    ..دیروز دلم پرکشید حرم ارباب..درست روبروی ضریح نشست ...دلم برای رفتن به اونطرف بقیع ضجه میزد...دلم ضریح رونمیخواست..دلم بیتاب قبر ارباب بود...دلم بیقرار طفل 6ماهه بود..دلم دیروز زایر کربلا بود..کربلای 1428 نه..کربلای 3سال قبلی که خودم دیدم هم نه..دلم مسافر کربلای 61 بود..دلم دیروز زایر عاشورا بود...دلم دبروز ناظر فقط یه صحنه از عاشورای مصیبت بود....

    نوشتن سخته..طاقت میخواد...باید دلشو داشته باشی که بنویسی...  مگه میشه ببینی ودرک نکنی..مگه میشه لبای خشک یه بچه 7ماهه که برای آب بیتابه رو ببینی و به راحتی ازش یگذری...مگه میشه التماس رو از چشمای طفل بخونی و اشک نریزی..مگه میشه نگاه مضطرّ مادر رو تحمل کنی وآروم بگیری...مگه میشه دست وپازدن طفل توی خون رونظاره کنی ودلت خون نشه..مگه میشه صدای ناله طفل رو بشنوی وضجه نزنی...مگه میشه همه اینها رو کنار هم ببینی و عاشورا برات تداعی نشه...مگه میشه صحنه عاشورا یادت بیاد و سلام یادت بره...

    دیروز من همه اینا رو دیدم...تصمیم گرفتم حالا که اومدم تهران یه شبم بیمارستان پیش خواهرم بمونم...شاید کمکی باشم براش...شب بدی رو اونجا بودم..قرار بود فرداش ابوالفضل عمل شه؛از ساعت 3صبح گفتن بایدN.P.Oباشه(یعنی تا موقع عمل چیزی نخوره،حتی آب یا شیر)...اونم بچه ای که تمام حیاتش یه شیر بسته است...ساعتای اول آرووم کردنش آسون بود...موبایل،اسباب بازی...ولی هرچی زمان میگذشت آرووم کردنش سختتر بود..دیگه از ساعت 8صبح به بعد بیتابی میکرد...دیدن محوطه بیمارستان وآدمای درحال آمد ورفت هم ساکتش نمی کرد...اشک چشماش دیگه کم کم خشک میشد..صداش  هر لحظه گرفته تر میشد...ترک لباش هرلحظه بیشتر میشد...فقط مادرشو میخواست اونم در تمنای شیر...ولی نمیدونست که مادرش بیتابتر از اونه...6-7 ساعتی میشد که بیتابی میکرد...وقتی گفتن آمادش کنید برا اتاق عمل آثار لبخند و اضظراب رو میشد تو چهره مادر خوند«بالاخره بعد از اینهمه بیتابی زیر تیغ جراحی آروم میگیره»...ابوالفضل بالاخره آروم شد..ولی دل مادر بیتاب بود...درست لحظه اذان طفلش زیرتیغ بود...

    بغض از صبح توی گلوم رسوب کرده بود..هرلحظه آماده ترکیدن بود...مثلا مونده بودم که به خواهرم روحیه بدم ولی...

    ساعت 2 بود که گفتن بیاد از اتاق عمل تحوبل بگیرید...طاقت رفتن نداشتم...تنها پناهم آیات قران بود...وقتی ابوالفضل رو اوردن طاقتم طاق شده بود...بغضم ذوب شد،پرده چشمم سدی شد برای سیل اشکم...ابوالفضل هنوزم بیتاب بود..هنوزم تمنای آب میکرد...خواستم بغلش کنم شاید آروم شه...ولی ملافه خونی سدچشمامو شکوند...اشک اولین همدردی من با طفل بود...خونی که از ابوالفضل میرفت غیرعادی بود...پانسمانش تماما خونی شده بود...حتی پرستارا و دکترش هم اذعان داشتند...ابوالفضل تو بغلم بیقرار بود...درد بعد از عمل از یه طرف،تشنگی وگرسنگی از یه طرف؛

    نمی دونم چرا یه دفعه دلم هوایی کربلا شد...زمزمه زیارت عاشورا با سیل اشکام همونی بود که میخواستم همراهم بشه برا نوشتن..ولی نه اونجا ونه اینطوری..یه لحظه تصویر اومد جلوی چشمم..یه طفل بیتاب آب رو دستای ارباب...بعدم یه طفل خونی بازم تودستای آقا...حالا یه طفل خونی و بیتاب رو دستای من بود...

    گرمای دستای ابوالفضل منو به خودم اورد..چشماش آرووم بود...دستشو گذاشته بود روی لبمو میکشید به صورتم...ولی دیدن مادر بیتابش میکرد...چندلحظه بعد خواهرم وابوالفضل رفتند اتاق عمل...دیگه نمیتونستم آروم اشک بریزم صدای هق هقم بلند شده بود...دلم برا خواهرم آتیش میگرفت اگه رباب فقط یه روز بیتابی طفلشو دید خواهر من 6ماهه هر روز شاهد بیتابی نور چشمشه...بیتابی رباب فقط تمنای آب بود ولی بیتابی خواهرم...

    نمی دونم چقدر گذشته بود که برگشتند...هنوز ابوالفضل بیتاب بود...حتی حاضر نبودند بعد عمل یه مسکّن هم بهش بدن...بالاخره مجوز شکستن N.P.Oرودادن...ابوالفضل وقتی سیر شد آروم شد..12 ساعت تشنگی...ابوالفضل بالاخره تو آغوش مادرش آرووم شد...

    ولی من آرووم نمیشدم...فقط عاشورا جلوی چشمم بود....امان از دل رباب...



  • کلمات کلیدی : ایام الحزن
  • <      1   2      
     ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    شنبه 103 اردیبهشت 8

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c

    کل بازدیدها:178034
    بازدید امروز:4
    بازدید دیروز:37


    درباره خودم

    تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
    خادم الزهرا
    یه غریبه...یه بازمونده...یه مجنون دیار جنون...یه زائر حرم عشق...یه


    لوگوی وبلاگ


    کبوترای آشنا

    عاشق آسمونی
    انتظار
    مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
    شکوفه نرگس
    مبادا روی لاله ها پا گذاریم
    PARANDEYE 3 PA
    لب گزه
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    شلمچه
    .: شهر عشق :.
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    منطقه آزاد
    دوستدار علمدار
    پاک دیده
    حرم دل
    شهدای دفاع مقدس
    چفیه
    @@@ استشهادی @@@
    نگاه منتظر
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    پر شکسته
    قافله شهدا
    حب الحسین اجننی
    پیامبراعظم(صلی الله علیه و آله)
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا
    کشکول
    شمیم
    نافذ
    ولایت علیه السلام
    شهید سید محمد شریفی
    آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
    وکذلک نجزی المحسنین
    نقد مَلَس
    تخریبچی دوران
    عاشقان علی و فاطمه
    ازیک روحانی
    نسیمی از بهشت ...
    قدرت شیطان
    یاران
    راز و نیاز با خدا
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    خلوت تنهایی
    داغ عشق
    و خدایی که در این نزدیکیست
    عشقی
    ایران اسلام
    دنیا به روایت یوسف
    یک قدم تا پشت خاکریز
    دختر و پسر
    خدای که به ما لبخند میزند
    سایه تنهایی


    وضعیت من در یاهو

    دسته بندی یادداشت ها


    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.